یه روز خــوب و زیبـــا
|
رفـتم کنــــــاربــــــــابـــــــــا
|
گفــتــم کــه مهربونـم
|
یه چیز می خــوامبدونــــم
|
اینکـه بهشت کجایه؟
|
دور یا همیـــــنجاهــــایـــه
|
گفت:گـل من فرزندم
|
ایکـــــودک دلـــبــنــــــدم
|
بــیــا بـا هـم بريـم مـا
|
بهیــک سفــــــر تو رویـــــا
|
قــدم زنـان تــوی راه
|
رسیـــدیــم به گـــذرگـــــاه
|
افـرادی بودند اونجــا
|
!گـفتـــن به مـــــا که:آقــــا
|
اجــازه ورود نـیـسـت
|
بگید:اصول دین چیسـت ؟
|
هم من گفتم هم بابا
|
گـفتــندکه: رد شــین حالا
|
اونــجـا یک سرزمینـه
|
شـــــهـر فــــروع دیـــنـــــه
|
رفتیم کـــنار کوهــی
|
با چـمـــنانــبــــوهـــی
|
یه پلـــه رفتیـــــم بالا
|
دیدم یه شــــهرزیــبــــا
|
بچه هـای خوب و ناز
|
همه میخوندند نماز
|
تمــام اون بچـــههـــا
|
بودند به یـــادخــــــــدا
|
رفتــیم کمــی بالاتـــر
|
یه شـــهرک زیبــا تــــر
|
مردمی اونجا هستند
|
با خدا عهــــدی بستند
|
مدتـــی از روز اونـــها
|
نمی خورند هیچ غــذا
|
!فکــر نکنــی فقیرنــد
|
روزه می خوان بگیرند
|
!میگن که روزه صبره
|
تا نیـــوفتیـــــم تو دره
|
بـــالا رفتـــیـــــم دوبــــــاره
|
اینـــجا مثـــــل بهــــــار
|
تو اون فضـــــای عالیــــش
|
شعار می دن اهالیش
|
!هر کسی خمس نمی ده
|
جـهنــمــــو خـــریـــــده
|
چون کـــه پولش حـــــرامه
|
ثــــــــروت بــــی دوام
|
رفتیــم بــالا یــکپلـــه
|
مــــردم اون محـــــلــــه
|
هســتند همــه با صفا
|
بخشـــنـده و با خـــــــدا
|
مــــال زیـــادی دارنـــد
|
فقــیردوست می دارند
|
زکاتمی دن به اونها
|
بی منـــت و بی ریـــــــا
|
بازم یه پلــهبالا
|
بـــازم یه شــــهرزیبــــــا
|
اونجاکناربرکـــه
|
مـی دن بلـــــیطمکــــــه
|
مردم اون آبادی
|
می رن به حج با شادی
|
تو شـــــــهرکبـــــالاتــــر
|
بـــه فرمـــــان پیمبـــــر
|
یــــا که امــــــامزمــــــان
|
آدمـــــهای مسلمـــــان
|
می رن به سوی دشمن
|
به جنــــگ با اهریمـــن
|
ترســــی به دل نـــــدارد
|
چـون که خدا رو دارند
|
شــــیعه اینــو می دونـه
|
جهــاد وظیفه شونــــه
|
باز هم به امر بــابـا
|
رفتـــــــم یه پلــه بــــــالا
|
مردمی اونجا دیدم
|
حرفهای خوب شنیــــدم
|
از کلبه های چوبی
|
امر می کردند به خوبی
|
این کار مومنینـــــه
|
امـر به معـــــروف اینــــه
|
تو شـــهرکـــیقشــنگتـــر
|
نهی می کنــنــــدزمنکـــر
|
در حال کشــت وکــارنـــد
|
از بــــدیـــها بــــی زارنــــد
|
!.....همه می گن:گناهنه
|
!.... سقوط تـوی چاه نه
|
!پدر می گـــــن کهبــــابـــــا
|
!خسته نشــو تو حالا
|
دو پـــله مونـــــد به بــــــــالا
|
تــــــــولا و تــــبـــــــــرا
|
دوست داشته باش امامان
|
پــــیغمبر و شـیعیــان
|
تو که دوسـت داری مـــولا
|
به این می گـــن تـولا
|
بعد هم بیــــزاری جســـتن
|
یعنی دوری زدشمـن
|
به ایـــــن میــــــگن تبـــــــرا
|
نگـــاه بکـــن تو حــــالا
|
رســیــــــده ایمروقـــــلـــه
|
اونها بودند چند پلـه؟
|
سریــــع گفتـــــم بهبــــابــــا
|
!جوابش میشــــه ده تـــا
|
بشـــمــار نــشــمرفــــــوزه
|
یــــک نمـــــــاز و دو روزه
|
سه خمس و چار زکـات بود
|
بعد رسیدیــم به یک رود
|
پنجــــم حــج بود بــابــاجون
|
اینها بـــودن چه آســــون
|
ششـــم جــهاد رو دیــدیـــم
|
بعـــد بالاتـــــر پریـــدیـــــم
|
امــر به معــــــروفهفتـــــم
|
!خوبــــی کنیــد ای مردم
|
هشتـــــم نهـــی زمــنــــــکر
|
که بود خیلـــی قشنگــتر
|
نهـــــــم بـــــودشتـــــــــــولا
|
کـــــــار دهــــــم تبـــــــــرا
|
حــالا به بهشـــت رسیــدیــم
|
قشنــــگیـــها رودیدیــــم
|
جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه... این را می دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی،...
جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه... این را می دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر شکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.
جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را بخوان... من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود یکی از ایشان بودم.
جرالدین دخترم، تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند. اما سکه ی صدقه ی آن رهگذر که غرورش را خرد نمی کند رانیز احساس کرده ام. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد. داستان من به کار نمی آید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است.
چاپلین، جرالدین دخترم، دنیایی که تو در آن زندگی می کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار.....
به نماینده خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگرت، باید برای آن صورت حساب بفرستی.....
دخترم جرالدین، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه و یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: *من هم از آنها هستم.* تو واقعا یکی از آنها هستی. هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه ی پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم. آنجا بازیگران مانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمایی می کنند. اما در آنجا از نور خیره کننده ی نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولی ها تنها نور ماه است. نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمی کنند؟ اعتراف کن. دخترم... همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانواده ی چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزایی بگوید.......
دخترم، جرالدین، چکی سفید برای تو فرستاده ام که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک فرد فقیر گمنام می باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسوس پول، این فرزند شیطان، خوب آگاهم.......
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.
دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.... روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.
از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.... اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است......
دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند..... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.
دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم:
*** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. ***
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
×××
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
لا يحمل هذا العلم الا اهل البصر و الصبر و العلم بمواضع الحق
اختلاف یا توقف در پیچ تاریخی
بدعملی و بیتوجهی مسئولین، خاصه در سطح کلان مدیریت کشور در مواجهه با مقوله اتحاد و همدلی، چنان مشهود و معلوم است که مسئله اختلاف و تفرقه به یکی از پرکاربردترین کلیدواژههای رهبر معظم انقلاب در سالهای اخیر، در بیاناتشان مبدل گردیده است.
چنگاندازی مسئولین بهصورت یکدیگر، آن هم در پیشگاه مردم و بهصورت علنی، در شرایط عبور از یک پیچ تاریخی سرنوشتساز و پشت سر گذاشتن شدیدترین تحریمها و بدخواهیها، غیرقابل تحمل و قابل تأمل است.
بهنظر میرسد رهبری عزیز در بیانات خود، آنچه را باید تذکر میدادند، بیان فرموده و حجت را برای مسئولین بهصورت کامل، تمام نمودهاند.
در این مقال، قطعا بهدنبال مقصر و محکوم نمودن افراد نیستیم. آنچه قابل بحث است اینکه اساسا چرا حد سعهصدر و تحمل مسئولین، به این شدت کاهش پیدا نموده و عدم جدیت و بیحوصلگی، این روزها مهمترین صفت برخی از مسئولین شده است.
در شرایطی که مردم عزیز ما در گوشه کنار کشور متحمل سختیهای ناشی از مشکلات اقتصادی هستند و باز هم هنر بصیر بودن و زمانشناسی خود را با صبر و تحمل سختیها بهواقع اثبات نمودهاند، مسئولین اصرار بیجا و بیارزش خود را برای علنی کردن اختلافاتشان ادامه میدهند. حال آنکه به فرموده رهبری، امروز یکی از اصلیترین دلایل برهم زدن اتحاد ملی و نیز مأیوس و نگران کردن مردم، همین مسئله اختلاف بین مسئولین است. مسئلهای که کمترین تلازم و تناسب را با مقتضیات پیچ تاریخی که رهبری بیان کردند دارا است و جز آن که دود آن به چشم مردم برود و آسیبی بر پیکره نظام جمهوری اسلامی وارد شود، منفعتی دیگر در پی نخواهد داشت.
به نظر نمیرسد آقایانی که امروز از کوچکترین تا بزرگترین اختلافات خود را بیپرده و علنی مطرح میکنند، بیخبر از شرایط حساس کشور باشند و ندانند که ضربه اصلی دشمن برای از پا انداختن نظام، درست از همین ناحیه است. اما مطمئنا آنان مغفول از این نکتهاند که همین اختلافات، موجب دامن زدن جریان بیاعتمادی مردم نسبت به آنها شده است و روز به روز مردم را نه به نظام، بلکه به شخص خودشان بدبین نمودهاند؛ مردمی که امروز بیش از گذشته، خود را متعهد به انقلاب و نظام میدانند.
شاید لازم باشد مسئولین عزیز، برای یکبار هم که شده از مردم صبر و ایستادگی و صلاح کشور را یاد بگیرند تا شاید بهجای این همه غرور و منیت، قدری هم منافع ملی را در نظر بگیرند، کاری که نیاز اساسی کشور در این مقطع است.
با طلوع آفتاب روز 22 بهمن 57 کلانتریهای جوادیه و تهراننو نیز سقوط کرد و در مناطق شرق تهران تقریباً کلیهی کلانتریها به دست مردم افتاد و فقط قرارگاه «عشرتآباد» که واحدهایی از گارد شاهنشاهی در آنجا حضور داشت مقاومت و دائم به سمت مردم شلیک میکرد.
به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، در حالی که هنوز دقایقی از ساعت 12 نگذشته و روز 22 بهمن تازه آغاز شده بود، حملهی مردم به ساختمان تسلیحات ارتش، در خیابان فرحآباد ژاله که به آن مسلسلسازی نیز گفته میشد، آغاز شد.
حدود ساعت 3 بامداد، ستون بزرگی از تانک از پادگان لویزان به حرکت درآمد. اولین تانکهای این ستون با وجود مقاومت سرسختانهی مردم در خیابان «نیروی هوایی» و سیل کوکتلها، که چون شهابهای آسمانی از پشت بامها به سوی آنها شلیک میشد، از درب شمالی پادگان نیروی هوایی عبور کردند و به سمت میدان امام حسین (ع) سرازیر شدند. صدای شلیک سلاحهای سبک و سنگین لحظهای قطع نمیشد. مسلسلهای سنگین تانکها، به سوی مواضع مردم و مواضع پرسنل هوایی، که بیشتر در پشت بامها مستقر بودند، بدون توقف، شلیک میشد. دیوارها، بهخصوص قسمت لبهی پشتبامها، که بالای آن سنگر گرفته شده بود، سوراخ سوراخ گردید و مدافعان فداکار نیز که در پشتبامها دراز کشیده و یا در سنگرهای ساخته شده موضع گرفته بودند با شلیک گلوله یا پرتاب کوکتل، آنان را مجبور میکردند که در تانکها مخفی شوند و بیرون نیایند. به همین دلیل مسلسلهای سنگین تانکها، با وجود شلیک کردن، کارآیی چندانی نداشتند. چراغ تانکها، خیابان را چون روز روشن کرده بود و حرکت هر جنبدهای را بهخوبی در طول خیابان نشان میداد. (کیهان، 22 بهمن 1357، ص 3)
اگرچه مقاومت تانکها ادامه یافت؛ امّا آنها نمیتوانستند در برابر فداکاری ایثارگرانهی مردم گمنامی که به حمایت از انقلاب برخاسته بودند، مقاومت کنند و خدمههای تانکهای غولپیکر چیفتن نیز از ترس شلیک بیوقفهی مردم، در تانکها پناه گرفته و تحرک خود را کاملاً از دست داده بودند و خدمهی مسلسل نیز، از ترس جان خود، به درون تانکها پناه برده بودند. با تهاجم مردم، تعدادی از تانکها طعمهی کوکتل مولوتفهای آنان شده و به آتش کشیده شدند و یکی از تانکها در حال فرار به دیوار بیمارستان «بوعلی» برخورد کرد و متوقف شد و دیگری از نردههای بیمارستان گذشت و وارد آن شد و یکی دیگر در همان نزدیکی، با نارنجکی که به داخل آن انداختند، منفجر شد و سرنشینان آن از جمله یکی از فرماندهان گارد، که درجهی سرتیپی داشت، کشته شدند و تانک دیگری نیز داخل مغازهای رفت و متوقف شد و یکی هم شنیاش در جوی آب افتاد و گیر کرد و از حرکت باز ماند و هلیکوپتری نیز در آن تاریکی و از بالا به مردمی که در پشت بامها سنگر گرفته بودند شلیک میکرد. هلیکوپتر به حمایت تانکها برخاسته بود و در برابر شلیک سلاحهای مردم نیز مانور میداد، امّا در نهایت، خلبان آن مورد اصابت گلوله واقع شد و به این علت که مجروح گردید، کنترل هلیکوپتر از دستش خارج شد، به یکی از ساختمانهای بلند وحیدیه برخورد کرد و تمام سرنشینان آن کشته شدند. خوشبختانه با وجود سقوط آن در یک محلهی پرجمیعت، به مردم آسیبی نرسید.
اولین تهاجم سنگین لشکر گارد، در هم کوبیده شد و از سی دستگاه تانک اعزامی، فقط چند دستگاه توانستند خود را از معرکه نجات دهند.
کلانتری 6 در خیابان گرگان، که رئیس و معاون آن نقش مهمی در سرکوب مردم انقلابی این خیابان و کشتار آنان در ماههای گذشته داشتند، بعد از آن، مورد تهاجم قرار گرفت و هر دو فرد مذکور در همان لحظات اولیه کشته شدند، ولی سایر افسران این کلانتری از پشت بام به مقاومت و تیراندازی به سوی مردم دست زدند.
ادامه مطلب...
الله الله الله الله
لا اله الا الله
لا اله الا الله
ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها
ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها
ایران ایران ایران “…. ”
ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها
“….”
(الله الله ،لله الله
لا اله الا الله
لا اله الا الله
الله الله، الله الله
لا اله الا الله
لا اله الا الله)
***
الله الله الله
الله الله الله
الله اکبر الله اکبر
الله الله الله
الله لله الله
لا اله الا الله
لا اله الا الله
ایران ایران ایران
خون و مرگ و عصیان
خون و مرگ و عصیان
(ایران ایران ایران
ایران ایران ایران
(ایران ایران ایران
ایران ایران ایران
بنگر که همه فریاد
بنگر که همه طوفان
بنگر که همه فریاد
بنگر که همه طوفان)
ادامه مطلب...
رسید موسم بهمن بهار باز آمد
جلال محفل ما، یار دل نواز آمد
به پاست خیمه آلالههای صحرایی
«و ان یکاد» بخوان موسم نیاز آمد
درون هر ورق سبز بنگری، بینی
جمال یوسف مصری در این تراز آمد
چراغ لاله فروزان شد از دم عیسی
شمیم یاد عزیزانِ پاکباز آمد
زمان، زمان طلوع است و فجر بیداری
کنون که جلوه خورشید برفراز آمد
سالگرد انقلاب آمد پدید
انقلابی چون سپیده پرنوید
فجر رستن، فجر رستن، فجر شوق
فجر بشکفتن چو گل در باغ ذوق
انقلابی چون سحر ظلمت شکن
تا به عمق کلبهها پرتوفکن
فجر نورافشانی قرآن و دین
فجر قدرتیابی مستضعفین
انقلابی چون شفق سرشارِ خون
گوهر آزادگی را آزمون
فجر عزت، فجر رشد کارها
فجر دیگرگونی معیارها
انقلابی پیشرو مانند برق
در شکوهش عقل عالم مانده غرق
فجر جمهوری اسلامی کزان
صدهزاران روزِ روشن شد عیان
فجر برچیدن بساط زور و زر
شام استبداد آوردن به سر
انقلابی پر زشیران بیشهاش
نعره الله اکبر ریشهاش
سوره «والفجر» گر خوانی عمیق
راز این ده شب از او یابی دقیق
بوی گل سوسن و یاسمن آید
عطر بهاران کنون از وطن آید
جان ز تن رفتگان سوی تن آمد
رهبر محبوب خلق از سفر آمد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
بگذرد این روزگار،تلخ تر از تلخ
بار دگر روزگار چون شکر آید
بگذرد این روزگار تلخ تر از تلخ
بار دگر روزگار چون شکر آید
هر چه مجاهد ز بندو حبس در آید
مهر فساد و ستم دگر به سر آید
چشم یزید زمان ز حلقه در آید
رهبر محبوب خلق از سفر آید
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
بگذرد این روزگار،تلخ تر از تلخ
بار دگر روزگار چون شکر آید
بگذرد این روزگار تلخ تر از تلخ
بار دگر روزگار چون شکر آید